سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و کسى از وى مسافت میان مشرق و مغرب را پرسید فرمود : ] به اندازه یک روز رفتن خورشید . [نهج البلاغه]

یعسوب الدین

((بلند بگو بر عمر لعنت))

من ناگهان ، وقتى از خراسان صحبت کردم ، پرچمى سبز به روشنى آب ، سفینه ام را در خود کشید. اما فکر نمى کردم تو تصویر را از دست بدهى . اشکال ندارد، ولى اشکال زیادى را از دست دادى . صبر کن ! انگار آژیر بشارتى کشیده مى شود با طرح ذوالفقار. ببین ! من در هیچ سیاره اى نیستم . نگاه کن ! من دارم بى اکسیژن ، تنفس مى کنم . نه . این جا مثلث برمودا نیست .
دایره اى است خارج از مدار زمین . جدا از حریم استوا و...
باور کن نمى توانم موقعیت خود را گزارش کنم . من نمى ترسم . ولى مى ترسم مجبور شوم از کلیدهاى فرود استفاده کنم . نه . اینکه کلیدها از کار افتاده اند تمام سلول هاى اتمى از فعالیت باز ایستاده اند. یعنى چه خبر شده ؟! تلسکوپ خود را وارسى کن ! نکند عدسى بصیرت زمین هنوز کوژ است و خیال تو تخت ، آسوده که فکر مى کنى ظاهر تصویرهاى ارسالى ، واقعا زیر مجموعه اى از طینت این کهکشان است . صبر کن ! چه بوى عجیتى در سفینه ادراکم پیچیده است . نمى توانم از جایم حرکت کنم . انگشتانم میخ شده و خود را بر آن آویزان کرده ام . انگار صداى پایى مى آید. چقدر آرام و استوار! کیست ؟... این ... شاید.
من چه مى بینم ؟..خداى من !..دیگر تضمینى براى باقى ماندنم وجود ندارد.اگر بر نگشتم ، اسرارم راتا افشاء تشییع کن و هرگز در گلزار تشییع دفن مکن !حتى اگر نامم را به صلیب کشاندند. خداحافظ...من ...من ...نه . نه نباید ارتباطمان قطع شود. من مى ترسم ..من .....شما که هستید که هیمالیا از تجسم بلندى مژگانتان ، در هاله اى از وهم خواهم ماند؟ که اقیانوس آرام در قطره اى از تلاطم نگاهتان گم مى شود. هر سنگى هم که مجذوب استوارى قلبتان شود در سوز و گداز رسیدن ذوب مى شود؟ حیف که خورشید کلیشه اى شده و گرنه مى گفتم خورشید فقط خال لب شماست . آسمان کلاه ، که نه ، عمامه تان و زمین ، یکى از موزائیک هاى خانه وجودتان است . میانه انگشتانتان ، وسیع ترین قفسه کتب نانوشته و اسرار ناگفته اى است که به زودى عریان خواهد شد. تمام پنبه ابرها را که روى هم انبار کنیم و با چوب صاعقه ها بر هم بزنیم و تمام جنگل ها را ملحفه اش کنیم ، آن وقت تازه شاید، بالشى مناسب براى وسعت سر شما مهیا کرده باشیم ، واقعا بعضى مواقع گیج مى شوم . هزار بار از آفرینش سوال مى کنم که شما دیگر چرا پاسوز اشتهاى آدم و حوا شدید؟! شما که اصلا در قالب زمین نمى گنجید و هرگز به خاک نمى خوردید، چه شد که چوب هبوط ما را خوردید؟ من یقین دارم ، وقتى آسمان مى خواهد از شما سخن بگوید ابتدا مى گرید و بعد با لکنت صاعقه هایش با زمین ما درد دل مى کند درد دلى سرخ و بلند، میان طوفان اشکهایش ، خیلى وقت ها مى بینم در کتابخانه ام نماز جماعت است . رو به قبله ننجف در قفسه ام ، کتابهاى شیعه ، آزادانه تکبیر مى گویند و اقتدا مى کنند به امام جمعه شان حضرت نهج البلاغه .
مرجع نمونه اى کافى است در اصول آن میزان منتهاى آمال خود را از اسرار آل محمد (ص) دریابى . مطمئن هستم زکریا راضى است ، اگر بگویم شما شیمى اشک را تجزیه و تحلیل کردید؛ آن هم در آزمایشگاه کوفه ، میان خلوت سراى نخلستان ، راستى مولا! ما هشت سال بغض بیست و پنج ساله گلویتان را بر دشمنان تو، فریاد کردیم . رمز عملیات معراجمان یا على علیه السلام بود. هر نارنجکى که به بلوغ نارنج هاى باغ ، ایمان با ذکر یاذوالفقار منفجر مى شد.
امروز وقتى قلم ، انگشتانم را اصطلاک مى دهد، حس مى کنم ذوالفقارتان دارد صیقل مى یابد؛ شما خیلى بلندید من معتقدم دماوند هم هر چقدر بکوشد و روى نوک انگشتان خود بایستید و شما هم هر چقدر خم شوید، هرگز به کاسه زانویتان هم نخواهد رسید؛ حتى اگر چه کاسه صبر و استقامتش لبریز شود.
تمام پرندگان مهاجر مى توانند، با هم روى انگشت شست شما آشیان بسازند یقین دارم کره زمین سیبى بیش نیست ، وقتى در دست شما قرار بگیرد. تمام جاده هاى زمین مویرگى از امتداد شما هم نمى شوند و تمام آبشارها، یک نبض از جریان خونتان هم نمى نوازد.
همه شاعران زمین را روى هم بگذارند و تمام قاموس هاى هستى را به دستشان دهند، باز هم نمى توانند براى شعر خلقت قافیه اى بر وزن على علیه السلام بیاورند. من مى دانم غرض سلطان طاووس از این همه خودنمایى این است که بگوید به پاهایم نگاه کنید، پاى من هم به پرم نمى خورد درست مثل جلوه على علیه السلام که هرگز به زمین کریه شما نمى آمد. اما حتى ذکر یاعلى علیه السلام براى این خاکهاى فرسوده ، در چشم عرش شخصیت مى آورد؛ اگر چه آبروى تمام موسیقى هاى جارى در زمین را مى برد و همه تازگى ها و طراوت هاى زمینى را به رسوب رسوایى مى کشاند.
من فکر مى کنم مرکز نیروى گرانشى آسمان شما هستید. با این حال هیچ دستى به پاى دامان شما نمى رسد تا آنکه نیروى عاشق ربایى شما، براده هاى روحش را در قطب مثبت خود جمع کند و انى همان نیروى مرموزى است که هیچ ارشمیدسى را جرات غوطه خوردن در محیطش ‍ نیست .
شما یک ماه کاملید که دل دریایى زمین ، همواره در جزر و مدتان سیر سلوک مى کند و من اکنون مى فهم که خیلى خوشبخت هستم و خوشحالم از اینکه مرا نیز در میدان جاذبه خود قرار دادید و در سفینه خیالى شطح ، تا خودتان و تا کهکشان وسیعتان آوردید. من خیلى سرم درد مى کند براى سیرى دوباره اما نمى دانم اجازه ام مید هید یا نه . مولا! مى خواهم از کهکشانتان براى زمین سوغات ببرم . اینجا چیست جز صنایع دستى قنوت و شیرینى ذکر یا على علیه السلام و آثار باستانى عشق ؟!
شما در هیچ ثباتى نمى گنجید و من چگونه قادر خواهم بود شما را در آلبوم زمین نگه دارم یا بر دیوار آسمان قاب بگیرم ! مولا جان ! حالا که نمى شود، نگذار دست خالى برگردم . براى مردم خسته خاک ، هدیه اى بفرست . گفته اى دنیا زندان مومن است ؛ آرى باید در این زندان هم سلولى مهدى (عج ) بود.
براى خاک هدیه اى بفرست و چه هدیه اى بهتر از یک جرعه دعا؟ و چه دعایى بالاتر از ظهور یادگار غربتت ؟!
آقا مردم چشم به راهند؛ صبح نزدیک است . مرا به سیاره اصلم برگردان ، اما سوغات مردم یادت نرود.




عبدالمهدی ::: چهارشنبه 87/6/6::: ساعت 4:35 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 3


کل بازدید :3538
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<